درس زندگی
نوشته شده توسط : علی افسری نژاد

 

 

زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد....


 


 

اول؛ مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد.

او گفت: ای شیخ خدا می‌داند که فردا حال ما چه خواهد بود!



دوم؛ مستی دیدم که افتان و خیزان راه می‌رفت. به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی.

گفت: تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده‌ای؟

سوم؛ کودکی دیدم که چراغی در دست داشت. گفتم: این روشنایی را از کجا آورده‌ای؟

کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت: تو که شیخ شهری

بگو که این روشنایی کجا رفت؟

چهارم؛ زنی بسیار زیبا که در حال خشم از شوهرش شکایت می‌کرد.

گفتم: اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن. گفت: من که غرق خواهش

دنیا هستم چنان از خود بیخود شده‌ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق

محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟





:: بازدید از این مطلب : 508
|
امتیاز مطلب : 39
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : دو شنبه 15 اسفند 1390 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: